گاه نوشت های من، حسین طارمیلر

یادداشتهایی در باره ی زندگی، آرامش و غم زدایی

گاه نوشت های من، حسین طارمیلر

یادداشتهایی در باره ی زندگی، آرامش و غم زدایی

من؟ حسین طارمیلر. کسی که به دنبال فهم بهتر زندگی و جهان است . اینجا از هنر زندگی کردن می نویسم و مخاطب این وبلاگ قبل از هر کس خودم هستم. مینویسم تا بعدا فراموش نکنم و بدانم که قبلا در مورد مسایل چطور فکر میکرده ام.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

بهش بگو

۱۶
ارديبهشت

به نظر من مهمترین اختراع بشر رو من و دوستام انجام دادیم. اختراعی که ما انجام دادیم اسمش  "بهش بگو" بود. حتما می پرسید این دیگه چیه؟ در حقیقت چیزی نیست، فقط یه جمله است.
سال ها پیش وقتی بچه بودیم ، سنین هشت نه سالگی، وقتی دعوامون میشد با هم بازی ها مون و در نتیجه یکی قهر میکرد و بازی نمیکرد موقع یار کشی تو فوتبال به مشکل میخوردیم. و در نتیجه یا یک تیک بازیکنش کمتر میشد و در نتیجه بازنده بود و یا تیم ها اون طور که دوست داشتیم تشکیل نمیشد. چون وقتی بچه هایی که با هم قهر بودن میفتادن تو یه تیم موقع پاسکاری با هم حرف نمیزدن و در نتیجه توپ لو می رفت. برای حل این مشکل یه راه حل به صورت ناخود اگاه شکل گرفت. و اون هم این بود که فردی که توپ زیر پاش بود و میخواست توپ رو پاس بده به کسی که باهاش قهره مستقیما نمیگفت فلانی بگیر. مثلا توپ رو پاس میداد محمد و میگفت علی بهش بگو بگیره. و بعد محمد ادامه بازی رو میرفت. این روند انقدر عادی شد و مشکلات رو حل کرد که همه راضی بودیم. و حتی در زمینه استفاده از این جمله پیشرفتهایی هم کردیم. به طوری که بعد ها وقتی دو نفر که باهم قهر بودند و میخواستن با هم حرف بزنن به وجود نفر سوم احتیاجی نداشتن. و فقط با اظافه کردن یک "بهش بگو" به اول هر جمله ای که میخواستن بگن با هم حرف میزدن. و هیچ مشکلی هم وجود نداشت. ضمنا هنوز این پیام رو میداد که ببین من هنوز با تو قهرما. نمونه یکی از همین گفت و گوهایی که بین من ویکی از کسانی که باهاش قهر کرده بودم این شکلی بود.
ساعت سه بعد از ظهر بود و من حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون تو کوچه و دیدم هیشکی نیست که باهم بازی کنیم. رفتم در خونهی یکی از دوستام و در زدم. گفتم جهانگیر میای بریم فوتبال گفت نه. خونه بعدی هم همین وابو گرفتم منتهی نه از خودش بلکه از مادرش.
گزینه اخر ابراهیم بود. که البته باهاش قهر بودم. اما جای نگرانی نداشتچون ما هردو مسلح به "بهش بگو" بودیم. بنا براین رفتم در خونه ابراهیم رو زدم.
ابراهیم گفت: کیههههه؟
من گفتم: بهش بگو منم.
ابراهیم گفت: بهش بگو چیکار داره
من گفتم: بهش بگو میاد بریم فوتبال بازی کنیم؟
ابراهیم گفت بهش بگو صبر کن الان میام.


و به این ترتیب من و ابرایم که با هم قهر هم بودیم رفتیم و فوتبال بازی کردیم و لذت هم بردیم. در حالی که هنوز با هم قهر بودیم. به نظرم "بهش بگو" بهترین اختراع بشر بوده تا حالا. چون کمک کرده ادمها با هم در ارتباط بمونن حتی وقتی با هم قهرن.

  • حسین طارمیلر

داستان اصلی

۱۴
ارديبهشت
نمی دانم تا به حال شده به اینده های دور فکر کنید یا نه. اما من گاهی این کار را می کنم. تقریبا هر روز. من خودم را در شصت یا هفتاد سالگی میبینم که پیرمردی شده ام با موهای سپید و لباسی به همان رنگ  ونشسته روی صندلی رو به منظره ای سر سیز مشغول تماشای بچه ها و بازی هایشان. در حالی که سیر نمیشوم از دیدن این صحنه ... . نمی دانم در ان سالها چقدر از سلامت بر خوردارم یا چه برنامه هایی دارم یا با چه کسانی زندگی میکنم. اما دوست دارم حرفی برای گفتن داشته باشم. یک حرف مهم. یک تجربه قابل انتقال. دوست دارم یک تجربه بزرگ زندگی و هزاران تجربه خرد داشته باشم. نه فقط هزاران تجربه خرد بدون یک تجربه بزرگ. دوست دارم در ان سال های دور مثل یک درخت پیر و تنومند باشم. یک تنه اصلی  وشاخه های فراوان. دوست ندارم زمین علف زار باشم. علف  زار ها تنه اصلی ندارند و عمرشان هم کوتاه است. هر سال زمستان میمیرند و در سال جدید علف های هرز جدیدی رشد میکنند. اما درخت ها این طور نیستند. درختها هرسال از بین نمیروند. چون یک تنه اصلی دارند و هزاران شاخ و برگ. دوست دارم انسانی باشم از جنس درخت. یک تجربه بزرگ داشته باشم مثل تنه درخت و هزاران تجربه ریز و درشت دیگر که همگی با همان تنه اصلی هویت پیدا میکنند. اما علف زار ها واقعا هویتی ندارند. اگر از یک علف زار عبور کنی نمی توانی بگویی سال بعد هم دقیقا همین علف همینجا رشد خواهر کرد. انسان های "درخت گونه" داستانی برای گفتن دارند. اما انسان های "علف گونه" هزاران داستان نامرتبط دارند درست مثل هزاران علف گونا گون که در علف زار رشد می کنندو به دردی هم نمی خورند. من دوست دارم بعد از شصت سال و هفتاد سال به درخت تنومندی تبدیل شده باشم که داستان ها و خاطرات زیادی را شنیده و دیده. بهار را دیده و لذت برده از عشق بازی با پرنده ها و زمستان سرد را تحمل کرده و نمرده. دوست دارم درختی باشم که در زمستان هم امید دیدن بهار را بتوانی در شاخه های یخ زده اش ببینی. دوست ندارم علف زاری باشم که در هر تکه از زمینم یک علف هرز روییده و ریشه های خود را در جانم فرو برده و از ان علف ها هم نصیبی نبرده باشم. اری درخت بودن از علف بودن بهتر است. درخت که باشی افق های دور را میبینی. علف که باشی چند متر ان ور تر را هم نمیبینی. علف های دیگر جلوی چشمت را میگیرند. و از منظره این دنیا نصیبی جز منظره همان علفزاری که در ان رشد کردی نخواهی برد. درخت که باشی استواری. در برابر باد ها و باران ها زمستانها. علف که باشی باد تو را به هر طرف میبرد و برف زمستان تو را نابود میکند. من دوست دارم یک دخت باشم. یک درخت که قد کشیده و بالا رفته. سختی های فراوان را تحمل کرده و بالا رفته. وقتی باد شاخ و برگش را به رقص در می اورد بتوانی عشق را در ان ببینی. همان تنه اصلی را.که شاخ و برگها را یک جا نگه می دارد. من دوست دارم در ان سالهای دور درخت باشم.
  • حسین طارمیلر

روز معلم

۱۲
ارديبهشت

روز معلم را تبریک میگویم

نه به آن کسی که به من راه رفتن آموخت،

نه به آن کسی که به من نوشتن آموخت،

نه به آن کسی که به من انتگرال گرفتن آموخت،

نه به آن کسی که به من کار کردن آموخت،

تبریک می گویم به کسی که به من آموخت، هر چند به تلخی، دوست داشتن را.

روزت مبارک.


  • حسین طارمیلر