گاه نوشت های من، حسین طارمیلر

یادداشتهایی در باره ی زندگی، آرامش و غم زدایی

گاه نوشت های من، حسین طارمیلر

یادداشتهایی در باره ی زندگی، آرامش و غم زدایی

من؟ حسین طارمیلر. کسی که به دنبال فهم بهتر زندگی و جهان است . اینجا از هنر زندگی کردن می نویسم و مخاطب این وبلاگ قبل از هر کس خودم هستم. مینویسم تا بعدا فراموش نکنم و بدانم که قبلا در مورد مسایل چطور فکر میکرده ام.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلیپ بودکین» ثبت شده است

پیش نوشت: این یک نوشته شخصی است و حاصل مطالعات شخصی من است و نمی شود از ان برای مقاصد علمی استناد کرد.

زندگی ما کوتاه است و فرصت کمی برای زندگی کردن داریم. تا چشم بر هم بگذاریم به آخر خط رسیده ایم و باید برویم. این که در این فاصله چه کار میکنیم بسیار مهم است. کارهای زیادی میشود کرد اما به طور کلی هر کس دو راه در پیش دارد. دو انتخاب. خیر و شر!
معمولا کسی در حالت نرمال شر را انتخاب نمیکند. تازه آن کس که شر را انتخاب کرده هم به زعم خودش فکر میکند خیر را انتخاب کرده. اما چه می شود که کسی حاضر می شود شر را انتخاب کند. چه می شود که کسی بین خیر و شر قلب معانی می کند و شر را انتخاب می کند؟
جواب این سوال شاید خیلی آسان نباشد و هرکس به تناسب نگاهش پاسخی به آن بدهد.

فیلیپ زیمباردو در آزمایش معروفش به نام زندان استنفورد نشان داد که چطور انسانها با توجه به موقعیتی که در آن هستند برای خودشان شخصیت های خاص قائل می شوند. او آزمایشی ترتیب داد و دو گروه از مردم عادی را استخدام کرد که قرار شد نیمی از این گروه نقش زندانبان و نیمی دیگر نقش زندانی را بازی کنند. این آزمایش قرار بود دو هفته ادامه پیدا کند و طی این دو هفته او میخواست تغییرات رفتاری افراد را بررسی کند. اما بعد از گذشت تنها شش روز افراد تحت آزمایش چنان در نقش خود فرو رفتند و زندانبانها زندانیان را اذیت و آزار کردند و زندانیان در برابر زندانبانها اتحاد هایی ایجاد کردند که زیمباردو مجبور شد پروژه اش را متوقف کند. زیمباردو توضیح میدهد که انسانها با قرار گرفتن در موقعیتهای خاص قابلیت انجام کارهای خاصی را که در زندگی روزمره انجام نمیدهند پیدا میکنند. فیلیپ زیمباردو بعدا به عنوان  روانشناس از زندان ابوغریب آمریکا بازدید کرد و با تحقیق روی سربازان آمریکایی که در زندان ابو غریب کار میکردند نشان داد که قرار گرفتن در موقعیتهای خاص قابلیت انجام اعمال خاص را در افراد پدید می اورد. 

جالبست بدانید که استنلی میلگرام همکلاسی دوران دبیرستان فیلیپ زیمباردو هم که یک روانشناس بود تحقیقات جالبی روی این موضوع انجام داده بود. او گروهی را استخدام کرد که به عنوان معلم و دانشجو نقش بازی کنند. در این آزمایش معلم حق داشت اگر دانشجو موضوعی را یاد نگرفت به او شوک الکتریکی 15 ولتی بدهد. این شوک ها در هر مرحله 15 ولت افزایش پیدا میکرد تا به 450 ولت برسد. این در حالیست که غالبا ولتاژ بالای 75 ولت اگر به صورت پیوسته به بدن آدم وصل باشد کُشنده است. شرکت کنندگان که به عنوان معلم کار میکردند  بعد از این که ولتاژ بالا میرفت و میدیدند که دانشجو اسیب میبیند بعضا اعتراض میکردند که گردانندگان آزمایش در پاسخ بهاین اعتراض می گفتند مسئولیت اخلاقی این امر با آنهاست و از شرکت کنندگان میخواستند که آزمایش را همچنان ادامه دهند. در نود درصد موارد گروه معلمان فارغ از این که مرد باشند یا زن، حتی با دیدن صحنه های دلخراش اذیت شدن شرکت کننده های دانشجو  شوکهای تا 450 ولت هم به آنها میدادند. نکته اینجاست که گروه شرکت کننده های دانشجو همگی عضو تیم آزمایش کنندگان بودند و سیم های حامل ولتاژ واقعا به آنها وصل نبود و آنها فقط در هر مرحله نقش کسی را که شوک الکتریکی دریافت کرده بازی میکردند.

استنلی میلگرام نشان داد که انسانها تحت فرمان یک اتوریته میتوانند از مسئولیتهای اخلاقی و انسانی خود دست بکشند و کارهایی را بکنند که در حالت عادی و بدون وجود اتوریته انجام نخواهند داد. 
این آزمایش بارها و بارها در نقاط مختلف جهان و به روش های مختلف انجام شده است و هر بار نتیجه یکسانی داده است. انسانها تحت شرایط خاص قابلیت انجام کارهای خاص خواهند داشت.

بنابراین می شود به راحتی بروز رفتارها و ویژگی های خاص شخصیتی هر فرد را با توجه به این که در چه موقعیتی قرار دارد تحلیل کرد.
این موضوع که انسانها تحت اتوریته اعمالی را (حتی با میل درونی) انجام می دهند همیشه ابزاری برای قدرتمندان بوده که از این طریق و با سوء استفاده از دیگران خواست های خود را پیش ببرند. 
بنابراین بسیار مهم است که بدانیم خودمان را در چه موقعیتی قرار میدهیم. این که ما بعدا چه کارهایی انجام خواهیم داد تا حد زیادی تابع این است که قبلا در مورد قرار گرفتن در موقعیت های خاص چه تصمیمی گرفته ایم.
شاید ما هم اخیرا داستان بازی نهنگ آبی را شنیده باشید. داستان از این قرار است که فردی با طراحی یک بازی انترنتی 50 مرحله ای کاربران بازی را به کام مرگ می کشد. شاید فکر کنید زور و اجباری در کار است اما اشتباه میکنید. در مرحله آخر کاربران خود تصمیم میگیرند به زندگی خودشان خاتمه بدهند. کمی پیچیده به نظر می رسد. اما همانطور که در پست قبلی گفتم ورودی های مغز بسیار مهمتر و قابل کنترل تر هستند از خروجی های مغز.
به عبارتی اگر من تصمیم بگیرم دریک محیط وحشت قرار بگیرم و 50 روز فیلم وحشت ناک ببینم و 50 روز با بدن خودم نامهربان باشم و هر روز به خودم آسیب برسانم و 50 روز با افرادی که همین کار را میکنند در ارتباط باشم و روزهای طولانی با سایر مردم حرف نزنم و کار های عجیب و غریب دیگر ببینم؛ این به این معنی است که من تمام ورودی های مغزم را فقط به یک کانال خاص محدود کرده ام. کانالی که در من احساسات بد و پوچ و نخواستنی ایجاد میکند. و رفته رفته مرا به حالتی میبرد که با خودم به این نتیجه میرسم که موجودی به بی ارزشی من و بی خاصیتی من و پوچی من اصلا ارزش زیستن ندارد و حتی این زندگی اساسا ارزش زیستن ندارد. این میشود که تصمیم میگیرم که خودم را از هستی ساقط کنم. این در حالی است که قبل از این پنجاه روز چنین تصمیمی نداشتم. اما وقتی تصمیم گرفتم در این بازی شرکت کنم با توجه به آزماش های زیمباردو و میلگرام من خودم را در موقعیتی قرار داده ام که در آن موقعیت رفتار های خاصی همچون خود آزاری و اسیب به بدن خودم و انجام کار های غیر اخلاقی برایم ممکن می شود. و در انتها هم خودکشی برایم عجیب به نظر نمیرسد.


  • حسین طارمیلر