گاه نوشت های من، حسین طارمیلر

یادداشتهایی در باره ی زندگی، آرامش و غم زدایی

گاه نوشت های من، حسین طارمیلر

یادداشتهایی در باره ی زندگی، آرامش و غم زدایی

من؟ حسین طارمیلر. کسی که به دنبال فهم بهتر زندگی و جهان است . اینجا از هنر زندگی کردن می نویسم و مخاطب این وبلاگ قبل از هر کس خودم هستم. مینویسم تا بعدا فراموش نکنم و بدانم که قبلا در مورد مسایل چطور فکر میکرده ام.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

خط قرمز

۲۸
شهریور

معمولا عبارت خط قرمز را در اخبار و رسانه ها و از دهان سیاستمداران می شنویم و عادت کرده ایم که دولتها و سیاسیون خط قرمز داشته باشند. ممکن است فراموش کرده باشیم که هر فرد هم باید برای خودش خط قرمز داشته باشد. باید برای خودش اصولی داشته باشد که تحت هیچ شرایطی حاضر به عدول از ان اصول نباشد. هر کسی باید برای خودش یک محدوده ی غیر قابل نفوذ تعریف کند. بدون مشخص کردن این محدوده ما مثل یک قلعه بدون برج و بارو هستیم. به آسانی و با کمترین هزینه فتح می شویم. غیر از این خط قرمزها برای ما مثل شناسنامه اند. همانطور که مارا در اماکن حقوقی با شناسنامه هایمان می شناسند. در اجتماع و در ارتباطاتمان هم ما را با خط قرمز هایمان می شناسند. مثلا دروغ گفتن میتواند یک خط قرمز باشد.  ما خیلی از افراد را به داشتن این خط قرمز می شناسیم. خیلی از افراد را به امانت داری می شناسیم. اینها هر چند مثالهای ساده اند اما همه مصادیق خط قرمز فردی هستند.

بد نیست به این سوالات بیندیشیم

 خط قرمز ما کجاست؟

 چه اصولی برای ما از همه اصول مهمترند؟ 

برای کدام اصول حاضریم از همه چیز بگذریم؟

 عبور از خط قرمزمان برای ما چه حکمی دارد؟

 واکنش ما در مقابل عبور از خط قرمز هایمان چه خواهد بود؟

 ایا خط قرمطهایمان ممکن است بعدا تغییر کند؟

 کدام خط قرمز هیچگاه تغییر نخواهد کرد؟ 



لینک مرتبط:

هنر به موقع رفتن


  • حسین طارمیلر

غم و غم زدایی 3

۲۸
شهریور

پیش نوشت: این نوشته قسمت سوم از سری غم و غم زدایی است. مطالعه بخشهای قبلی به در بهتر از این قسمت کمک می کند. قسمت های قبلی را می توانید از لینک های زیر بخوانید.

غم و غم زدایی

غم و غم زدایی 2



دوست خوب متممی من معصومه شیخ مرادی زیر یکی از بحث های غم و غم زدایی کامنتی نوشته بود و به بحث غم زدایی از نگاه ویلیام گلسر اشاره کرده بود که بسیار قابل تامل است و تصمیم گرفتم که به جای بررسی موضوع در یک کامنت یک پست مجزا برایش بنویسم.

قبلا ویلیام گلسر را در دو پست مربوط به تئوری انتخاب معرفی کرده ام و اینجا قصد دارم فقط به موضوع غم زدایی از نگاه گلسر بپردازم.


از نگاه ویلیام گلسر غم و ناراحتی های روحی(در نگاه روانشناسانه اش شامل افسردگی و اضطراب و ...) پدیده ای است که ما با انتخابهایمان به استقبالشان می رویم؛ از این رو غم زدایی امریست که کاملا در کنترل ماست.

 گلسر توضیح میدهد که غم نوعی احساس است و احساسات به صورت غیر مستقیم در کنترل ما هستند. ما می توانیم با انتخاب مستقیم فکر و عملمان احساساتمان را به صورت غیر مستقیم کنترل کنیم. 

فکر کردن خود به تنهایی عملی غیر ارادیست و ما نمی توانیم ذهنمان را از فکر خالی کنیم، اما این که به چه فکر کنیم کاملا تحت اختیار ماست. بنابراین اگر چنان چه دچار غم هستیم و اگر مسئولیت این حالت غمگینی را می پذیریم در نتیجه می توانیم با انتخابهای موثر کنترل غم را به دست بگیریم و ان را از بین ببریم و بلکه به شادی تبدیل کنیم.

یکی از چیز هایی که گلسر به عنوان منشاء ناراحتی و غم معرفی می کند کنترلگری است. از نظر او تلاش برای کنترل چیزهایی که در اختیار ما نیستند منشاء بروز احساسات ناخوشایند است. مثلا تلاش برای کنترل کردن دیگران باعث ناراحتی و خشم و نهایتا احساس غمِ بعد از ناتوانی از کنترل دیگران خواهد شد. چرا که دیگران عموما کنترل پذیر نیستند. یکی از اصول ده گانه تئوری انتخاب این است که "تنها کسی که ما می توایم کنترلش کنیم خودمان هستیم". بنابراین وقتی تلاش میکنیم دیگران را کنترل کنیم هم باعث ناراحتی خودمان می شویم و هم باعث ناراحتی طرف مقابل می شویم.

از نگاه تئوری انتخاب غم زدایی و اساسا تبدیل حال بد به حال خوب امریست که کاملا در اختیار فرد است و هر وقت که اراده کند می تواند حالت غم را از خود دور کند و حالت شادمانی را در خود زنده کند. کافیست که این کار را انتخاب کند. گلسر در تئوری انتخاب توضیح میدهد که انسانها هر کدام در ذهنشان یک دنیای مطلوب دارند که در ان همه چیز های خواستی خود را قرار میدهند. و هر بار که یکی از ان چیز های خواستی را براورده میکنند احساس شادمانی میکنند و هر بار که تلاششان برای دست یابی به یکی از این خواسته ها به ناکام میماند احساس شکست و ناراحتی میکنند. و به قول گلسر ترازوی درونیشان به هم میریزد و از تعادل خارج می شود. بنابراین یکی از راه های این که حالت غم زده خودمان را به حالت شادمانی تبدیل کنیم باید به دنیای مطلوبمان مراجعه کنیم و یکی از خواسته های مان را انتخاب کنیم و برای رسیدن به انها تلاش کنیم. اگر چنان چه تلاش ما برای رسیدن به ان خواسته ناکام ماند باید بنشینیم و خوب فکر کنیم که ایا خواسته ما معقول است و در محدوده چیز هایی است که دست رسی به انها ممکن است یا نه؟ مثلا اگر خواسته ی ما زنده شدن دوباره یکی از عزیزان ما که از دست رفته است باشد انگاه خواسته ما نامعقول است و باید این خواسته را بای ک خواسته معقول در دنیای مطلوبمان جایگزین کینیم. و اگر خواسته ی ما معقول است و همچنان به ان نمی رسیم بد نیست در روشی که برای رسیدن به ان خواسته انتخاب کرده ایم تجدید نظر کنیم.


ادامه دارد...

  • حسین طارمیلر

"زندگی در صدف خویش گوهر ساختن است"  تنها یک شعر نو نیست یک تحلیل ساده کامل و کوتاه از زندگیست. زندگی با زنده بودن فرق دارد. زنده بودن یک نشانه ی بیولوژیکیست که صرفا وضعیت زیست شناختی یک وجود را تعریف میکند. حال آنکه زندگی تعریفی متفاوت دارد و البته ربطی هم به زنده بودن ندارد. زندگی یک جریان است. یک حرکت است. یک فرایند است.  

این زندگی در نظر اقبال لاهوری زمانی معنا پیدا میکند که در صدف خود مشغول ساختن گوهر باشی. صدف چیست؟ این ظرف زمان و مکان که در اختیار ماست. همان صدف ماست. اگر در این زمان و مکان گوهر ساختیم که زندگی کرده ایم، اگر کار دیگر کردیم به بطالت گذرانده ایم. بنابراین باید در این صدف گوهر بسازیم. گوهر چیست؟ آنچه که برای ما در این زندگی ارزشمند است گوهر ماست. آنچه که ارزشمند نیست گوهر هم نیست. لذا زمان صرف کردن برای انجام آن بیهوده است. باید برای گوهر ها زمان گذاشت برای آنچه ارزشمند است.

  • حسین طارمیلر

غالبا از دوران کودکی ما از محیط یاد میگیریم که برای آن که هر چه راحت تر زندگی کنیم باید بر محیطمان و آن چه در آن میگذرد کنترل داشته باشیم. و این روحیه تا بزرگسالی هم با ما همراه می مانَد. این آموزه علی رغم مزایایی که ممکن است داشته باشد معایبی هم دارد. از آنجایی که هر چیزی هزینه ای دارد و هیچ چیزی رایگان به دست نمی آید خوب است بدانیم که کنترلگری برای ما چیزهایی می آورد و در کنارش چیزهایی از ما می گیرد. 

کنترلگری می تواند برای شخص این قابلیت را به ارمغان بیاورد که فرد بتواند به آنچه در اطرافش می گذرد نظارت و کنترل داشته باشد و بتواند چیزهایی را آن طور که می خواهد تغییر دهد. اما اما نترلگری یک باگ اساسی هم دارد و آن این که فردی که به کنترلگری روی می آورد رفته رفته تصور میکند هر چیزی را می تواند کنترل کند. و این خطایی بزرگ است. این دنیا ر است از چیزهایی که غیر قابل کنترل نیستند.  بنا بر این فردی که کنترلگری می کند رفته رفته با تلاش برای کنترل چیزهایی که در ید کنترل او نیستند هزینه های سنگین پرداخت میکند که از کیسه آرامش او پرداخت می شوند. هر چه بیشتر تلاش کنیم چیزهایی را که در کنترل ما نیستند به کنترل خودمان درآوریم بیشتر باید از کیسه آرامشمان خرج کنیم. تا جایی که روزی می بینیم کیسه آرامشمان خالی شده. و البته این هزینه ای بس گزاف است. اندوخته ی آرامش گرانقیمت ترین چیزی است که هر کس دارد. و خرج کردن از کیسه آرامش شاید گرانترین هزینه ای باشد که هر کس در زندگی پرداخت می کند. چرا که اندوخته و ذخیره ی آرامش برای هر کس به معنی داشتن کنترل بر خود است. و هنگامی که آرامش از دست رفت دیگر کنترلی بر خود نخواهیم داشت و اینجا آستانه تجربه همه احساسات ناخوشایند است.




مطالب مشابه:

آرامش زمینی برای زندگی

زندگی در صدف خویش گوهر ساختن است

  • حسین طارمیلر

تا به حال شده برای انجام کاری خاص دلهره داشته باشید و یا اضطراب که ندانید بروید یا نروید؟ انجام بدهید یا انجام ندهید؟
معمولا در چنین حالتی مغز ما شروع مکیند به بررسی کردن همه حالت های بد ممکن و ناممکن. و متاسفانه! چون ما به نئوکورتکس مجهز هستیم می توانیم تصویر سازی خیلی دقیق و درستی از همه حالت های بد ممکن یا ناممکن داشته باشیم. و مغز ما باز هم متاسفانه قادر به تشخیص این نیست که کدام تصویر واقعی است و کدام تصویر خود ساخته. برایش مهم نیست. متناسب با تصویر هایی که در نئوکورتکس میبیند احساسات تولید میکند. در نتیجه ما این قابلیت را داریم که بدون این که شکست خورده باشیم احساس افراد شکست خورده را داشته باشیم. بدون این که آسیب دیده باشیم احساس افراد آسیب دیده را از پیش تجربه کنیم.

ست گادین نویسنده معروف کتاب گاو بنفش میگوید اضطراب یعنی تجربه شکست پیش از شکست.


اما ترس و دلهره یک راه حل قدیمی دارد که همیشه جواب داده است. پیش رَوی به سوی ترس. استادی داشتم که میگفت "از هر چی میترسی بپر توش"

این راه حلی عمومی و اسان است. و جواب خودش را پس داده است. با این کار اولین و مهمترین چیزی که عاید  هر کس می شود این است که به دروغ هایی که ذهن فریب کار به او گفته بی اعتماد می شود و از این پس بهتر تصمیم میگیرد.


مطالب مشابه:

ترس

  • حسین طارمیلر
پیش نوشت: این یک نوشته شخصی است و حاصل مطالعات شخصی من است و نمی شود از ان برای مقاصد علمی استناد کرد.

زندگی ما کوتاه است و فرصت کمی برای زندگی کردن داریم. تا چشم بر هم بگذاریم به آخر خط رسیده ایم و باید برویم. این که در این فاصله چه کار میکنیم بسیار مهم است. کارهای زیادی میشود کرد اما به طور کلی هر کس دو راه در پیش دارد. دو انتخاب. خیر و شر!
معمولا کسی در حالت نرمال شر را انتخاب نمیکند. تازه آن کس که شر را انتخاب کرده هم به زعم خودش فکر میکند خیر را انتخاب کرده. اما چه می شود که کسی حاضر می شود شر را انتخاب کند. چه می شود که کسی بین خیر و شر قلب معانی می کند و شر را انتخاب می کند؟
جواب این سوال شاید خیلی آسان نباشد و هرکس به تناسب نگاهش پاسخی به آن بدهد.

فیلیپ زیمباردو در آزمایش معروفش به نام زندان استنفورد نشان داد که چطور انسانها با توجه به موقعیتی که در آن هستند برای خودشان شخصیت های خاص قائل می شوند. او آزمایشی ترتیب داد و دو گروه از مردم عادی را استخدام کرد که قرار شد نیمی از این گروه نقش زندانبان و نیمی دیگر نقش زندانی را بازی کنند. این آزمایش قرار بود دو هفته ادامه پیدا کند و طی این دو هفته او میخواست تغییرات رفتاری افراد را بررسی کند. اما بعد از گذشت تنها شش روز افراد تحت آزمایش چنان در نقش خود فرو رفتند و زندانبانها زندانیان را اذیت و آزار کردند و زندانیان در برابر زندانبانها اتحاد هایی ایجاد کردند که زیمباردو مجبور شد پروژه اش را متوقف کند. زیمباردو توضیح میدهد که انسانها با قرار گرفتن در موقعیتهای خاص قابلیت انجام کارهای خاصی را که در زندگی روزمره انجام نمیدهند پیدا میکنند. فیلیپ زیمباردو بعدا به عنوان  روانشناس از زندان ابوغریب آمریکا بازدید کرد و با تحقیق روی سربازان آمریکایی که در زندان ابو غریب کار میکردند نشان داد که قرار گرفتن در موقعیتهای خاص قابلیت انجام اعمال خاص را در افراد پدید می اورد. 

جالبست بدانید که استنلی میلگرام همکلاسی دوران دبیرستان فیلیپ زیمباردو هم که یک روانشناس بود تحقیقات جالبی روی این موضوع انجام داده بود. او گروهی را استخدام کرد که به عنوان معلم و دانشجو نقش بازی کنند. در این آزمایش معلم حق داشت اگر دانشجو موضوعی را یاد نگرفت به او شوک الکتریکی 15 ولتی بدهد. این شوک ها در هر مرحله 15 ولت افزایش پیدا میکرد تا به 450 ولت برسد. این در حالیست که غالبا ولتاژ بالای 75 ولت اگر به صورت پیوسته به بدن آدم وصل باشد کُشنده است. شرکت کنندگان که به عنوان معلم کار میکردند  بعد از این که ولتاژ بالا میرفت و میدیدند که دانشجو اسیب میبیند بعضا اعتراض میکردند که گردانندگان آزمایش در پاسخ بهاین اعتراض می گفتند مسئولیت اخلاقی این امر با آنهاست و از شرکت کنندگان میخواستند که آزمایش را همچنان ادامه دهند. در نود درصد موارد گروه معلمان فارغ از این که مرد باشند یا زن، حتی با دیدن صحنه های دلخراش اذیت شدن شرکت کننده های دانشجو  شوکهای تا 450 ولت هم به آنها میدادند. نکته اینجاست که گروه شرکت کننده های دانشجو همگی عضو تیم آزمایش کنندگان بودند و سیم های حامل ولتاژ واقعا به آنها وصل نبود و آنها فقط در هر مرحله نقش کسی را که شوک الکتریکی دریافت کرده بازی میکردند.

استنلی میلگرام نشان داد که انسانها تحت فرمان یک اتوریته میتوانند از مسئولیتهای اخلاقی و انسانی خود دست بکشند و کارهایی را بکنند که در حالت عادی و بدون وجود اتوریته انجام نخواهند داد. 
این آزمایش بارها و بارها در نقاط مختلف جهان و به روش های مختلف انجام شده است و هر بار نتیجه یکسانی داده است. انسانها تحت شرایط خاص قابلیت انجام کارهای خاص خواهند داشت.

بنابراین می شود به راحتی بروز رفتارها و ویژگی های خاص شخصیتی هر فرد را با توجه به این که در چه موقعیتی قرار دارد تحلیل کرد.
این موضوع که انسانها تحت اتوریته اعمالی را (حتی با میل درونی) انجام می دهند همیشه ابزاری برای قدرتمندان بوده که از این طریق و با سوء استفاده از دیگران خواست های خود را پیش ببرند. 
بنابراین بسیار مهم است که بدانیم خودمان را در چه موقعیتی قرار میدهیم. این که ما بعدا چه کارهایی انجام خواهیم داد تا حد زیادی تابع این است که قبلا در مورد قرار گرفتن در موقعیت های خاص چه تصمیمی گرفته ایم.
شاید ما هم اخیرا داستان بازی نهنگ آبی را شنیده باشید. داستان از این قرار است که فردی با طراحی یک بازی انترنتی 50 مرحله ای کاربران بازی را به کام مرگ می کشد. شاید فکر کنید زور و اجباری در کار است اما اشتباه میکنید. در مرحله آخر کاربران خود تصمیم میگیرند به زندگی خودشان خاتمه بدهند. کمی پیچیده به نظر می رسد. اما همانطور که در پست قبلی گفتم ورودی های مغز بسیار مهمتر و قابل کنترل تر هستند از خروجی های مغز.
به عبارتی اگر من تصمیم بگیرم دریک محیط وحشت قرار بگیرم و 50 روز فیلم وحشت ناک ببینم و 50 روز با بدن خودم نامهربان باشم و هر روز به خودم آسیب برسانم و 50 روز با افرادی که همین کار را میکنند در ارتباط باشم و روزهای طولانی با سایر مردم حرف نزنم و کار های عجیب و غریب دیگر ببینم؛ این به این معنی است که من تمام ورودی های مغزم را فقط به یک کانال خاص محدود کرده ام. کانالی که در من احساسات بد و پوچ و نخواستنی ایجاد میکند. و رفته رفته مرا به حالتی میبرد که با خودم به این نتیجه میرسم که موجودی به بی ارزشی من و بی خاصیتی من و پوچی من اصلا ارزش زیستن ندارد و حتی این زندگی اساسا ارزش زیستن ندارد. این میشود که تصمیم میگیرم که خودم را از هستی ساقط کنم. این در حالی است که قبل از این پنجاه روز چنین تصمیمی نداشتم. اما وقتی تصمیم گرفتم در این بازی شرکت کنم با توجه به آزماش های زیمباردو و میلگرام من خودم را در موقعیتی قرار داده ام که در آن موقعیت رفتار های خاصی همچون خود آزاری و اسیب به بدن خودم و انجام کار های غیر اخلاقی برایم ممکن می شود. و در انتها هم خودکشی برایم عجیب به نظر نمیرسد.


  • حسین طارمیلر

من تجربه خاصی در زندگی کمتر از سی ساله ام ندارم اما یک چیز را خوب میفهمم و معتقدم که این نکته را درست فهمیده ام. 

آن نکته ساده این است که گوش و چشم مهمتر از دهان هستند. یعنی کنترل گوش و چشم بسیار بسیار مهمتر از کنترل دهان است. 

یا به عبارتی در نگاهی کلی تر می توان گفت که ورودی های مغز ما(گوش و چشم و...) از خروجی های مغز ما یعنی رفتار و گفتار ما مهمتر است. به نوعی ورودی ها مقدمه ای برای کنترل خروجی ها است.  ما نمی توانیم در محیطی قرار بگیریم که در ورودی هایمان بد ببینیم و بد بشنویم و بد بیندیشیم ولی در خروجی هایمان خوب بگوییم و خوب عمل کنیم.

 اگر می خواهیم خوب بگوییم و خوب عمل کنیم باید خوب ببینیم و خوب بیندیشیم و خوب بشنویم. بنابراین کنترل ورودی ها بسیار مهمتر از کنترل خروجی هاست و حتی اسان تر نیز هست. 

  • حسین طارمیلر
وقتی در کتاب فروشی ها لا به لای قفسه ها قدم میزنیم کتابهایی از جنس(how to) زیاد میبینیم. کتابهایی که تکنیک محور هستند. کتابهایی نظیر چگونه پولدار شویم و چگونه شاد باشیم و چگونه رابطه دلخواهمان را جذب کنیم و... .
همه این کتابها مستقل از این که موضوع اصلیشان چیست در یک چیز مشترکند و آن این که همه روی مباحثی متمرکز هستند که به شما می گوید چطور شروع کنید. یعنی می گوید چطور یک رابطه را شروع کنید؟ چطور مدیریت بر خود و دیگران را شروع کنید؟ چطور نقاشی یا موسیقس را شروع کنید؟ چطور صحبت کردن در جمع را شروع کنید؟... . کتابهایی که از این جنس هستند عموما تکنیک محور هستند و معمولا خواننده را با mindset و مدل ذهنی پشت موضوع کتاب آشنا نمی کنند. به همین دلیل خواننده با خواندن آن کتاب شاید چگونگی ورود به هر موضوعی را یاد بگیرد ولی هنر خروج از آن موضوع و بحث را یاد نخواهد گرفت. 
بر عکس کتابهای از جنس ...how to کتابهای از جنس ...the art of هستند که معمولا تکنیک خاصی به شما یاد نمی دهند و در عوض به شما مدل ذهنی پشت هر بحث و موضوع را یاد می دهند. و شما از این طریق با مایندسِت پشت آن بحث آشنا می شوید. ودر نتیجه متناسب با هر موقعیت می توانید رفتار متناسب با آن موقعیت را تولید کنید.
همه ما کسانی را دیده ایم یا شاید خودمان هم از همان دسته افراد باشیم که چطور وارد شدن به یک مسیر ، یک موقعیت ، یک رابطه را بلد باشیم که عموما اینها از جنس تکنیک هستند اما معمولا هنر به موقع خارج شدن از یک مسیر، یک موقعیت، یک رابطه را نمیدانیم که اینها از جنس هنر هستند. 

این هنر است که من بدانم کِی باید موقعیت شغلی ام را ترک کنم.
این هنر است که من بدانم کِی باید رابطه عاطفی ام با شخصی دیگر را ترک کنم.
این هنر است که من بدانم کِی باید یک دوست را کنار بگذارم.
این هنر است که من بدانم کِی دیگر حضور من بی فایده و حتی مضر است.
این هنر است که من بدانم  کِی باید محلی را ترک کنم یا صحبتم را قطع کنم...

به قول معلم عزیزم محمد رضا شعبانعلی: " این هنر است که بدانیم کِی باید متوقف شویم"

 ماندن همیشه به نفع ما نیست.
 ادامه دادن به راهمان همیشه به نفع ما نیست
حتی تلاش مستمر  کردن همیشه به نفع ما نیست.

آدمها وقتی به ماندن عادت می کنند حتی خودشان هم گاهی رفتن را فراموش میکنند و شروع میکنند به تفسیر شرایط به نحوی که ماندن آنها را توجیه میکند.
چند سال پیش یک نقل قول شنیدم از یکی از دوستانم که خیلی با خودم مرور می کنم و در ذهنم دارم. آن دوست من تعریف میکرد که در پروژه ی یکی از کارخانه های بزرگ کشور با مهندسی آشنا شده بود که مسئول راه اندازی تجهیزات برق فشار قوی بوده. میگفت بعد از این که پروژه راه اندازی شد به دلیل کار بسیار خوب او در طول پروژه به او پیشنهاد شد که سمت مدیریت فنی مجموعه را بپذیرد و در قبالش حقوقی دریافت کند که خیلی بالاتر از عرف آن پست بود و آن زمان چنین مبلغی عرف نبود.  اما آن مهندس قبول نکرده بود. وقتی دوست من علت را از او پرسیده بود در جواب این را شنیده بود. "اینجا دیگه بیات شده، باید رفت"
 برای رفتن باید برای خودمان معیار داشته باشیم. برای آن مهندس ماندن تازمانی معنا داشت که ساختنی وجود داشت. به محض این که ساختن تمام می شود ماندن هم تمام می شود و باید رفت. رفت به جایی که بشود دوباره ساخت.

همه ی ما باید برای رفتن یک معیار شخصی داشته باشیم. برای هر رفتنمان باید یک معیار داشته باشیم واگر معیار نداشته باشیم محکومیم به ماندن و پوسیدن و با تمام احترام به مخاطب محکومیم به گندیدن، مثل آبی که در مرداب می ماند و می گندد.

همه اینها را گفتم که بگویم شروع کردن یک مهارت است امابه موقع تمام کردن یک هنر است.

  • حسین طارمیلر

ارزش یک دوست

۱۰
شهریور


بهترین دوست شما کسی نیست که همیشه و همه جا با او شاد بوده اید.

بهترین دوست شما کسی است که با او از همه ناراحتی ها عبور کرده اید.


پی نوشت: شاید هر کس در طول زندگی فقط یکی از این دوستها داشته باشد. من فکر میکنم این جور دوستها سرمایه های اصلی و عظیم زندگی هستند.

  • حسین طارمیلر

وقتی گم می شویم

۰۸
شهریور

برای من خیلی اوقات پیش می آید که گم می شوم. در حقیقت بهتر است بگویم خیلی اوقات پیش می آید که خودم را گم می کنم. اما نه به معنای مصطلح آن. در معنای مصطلح وقتی میگوییم کسی خودش را گم کرده منظورمان این است که آن فرد طوری رفتار میکند که گویی پیشینه و هیستوری خودش را فراموش کرده.

اما من اینجا منظورم چیز دیگریست. من وقتی میگویم خیلی اوقات خودم را گم میکنم این گم کردن معطوف به آینده است. معطوف به رویاهای من است و اهداف من. معطوف به گذشته من نیست.

وقتی گم می شویم گیجیم. نمیدانیم چه کار می کنیم. معمولا اوقات به بطالت می گذرد و هی به این طرف و آن طرف میزنیم تا خودمان را پیدا کنیم و ببینیم چه می خواستیم. معمولا هم وقتی از مسیر منحرف می شویم و گم می شویم خودمان متوجه گم شدنمان نیستیم. تا این که یک آن خودمان را در نزدیکی مسیر اصلی میبینیم و متوجه میشویم که چندی از راه را خارج از مسیر بوده ایم. 

برای من این یادآوری وقتی ایجاد می شود که بعد از مدتی سری به روزنوشته های معلمم میزنم یا سری به متمم یا وبلگ دوستانم میزنم. ناگهان میبینم که از مسیر خارج شده بودم.

خوشحالم از این که در دنیای مجازی (بخوانید فضای آنلاین یا فضای دیجیتال)  دوستانی دارم که با حضورشان دنیای واقعی مرا بیشتر به من نشان می دهند.

  • حسین طارمیلر