جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل ها
بر دوستان رفته افسوس چه میخوریم؟
ما خود مگر قرار اقامت نهاده ایم؟
پیش نوشت یک: این مطلب رنگ و بویی شخصی دارد و بیشتر از ان جهت نوشته شده که کمی احساساتم را تخلیه کرده باشم.
پیش نوشت دو: سه چهار هفته پیش مطلبی در باب مرگ نوشتم که قبل از ذخیره شدن پاک شد. خواستم دوباره بنویسم اما دیگر حوصله تایپ مجدد نداشتم. گفتم بماند تا وقتی دیگر. امروز مطلع شدم رضا جهانی نوازنده مشهور تار و ستار که از دور اشنایی جزیی با ایشان داشتم به علت عارضه ی سرطان از میان ما رفت. دوباره همه انچه از پیش نوشته بودم برایم زنده شد. نوشته ای که قبلا نوشته بودم کمی جنبه تحلیلی و فلسفی داشت اما این متن کمتر چنان حال و هوایی دارد و البته نه به بلندای ان.
سرطان ، تصادف ، مرگ طبیعی، قتل یا هرچه که باشد ما روزی باید از این
خانه برویم. خانه ای که به ان سخت عادت کرده ایم و گاه فراموش میکنیم که این منزل موقتی
است. شاید منزل دیگری هم البته در کار نباشد اما به هر حال این منزل منزل اخر است.
چندی پیش که مطلع شدم استاد شجریان نیز مبتلا به سرطان شده ناراحت شدم. اما وقتی
دیدم از سرطان به عنوان هم خانه یاد میکند کمی ارام شدم. این روح انقدر وسعت پیدا
کرده که دیگر اسیر جسم نیست و میداند که این جسم چه بسا خانه ای است موقت که
روزگاری او ساکنش بوده و حالا مدتی را باید با سزطان همخانه باشد.
صحبت از مرگ و رفتن عزیزان و دیدن این رفتن که میشود بیش از انگه غصه رفتگان رو بخورم غصه خودم را میخورم.
در ان نوشته که مجال انتشار نیافت، بحثی کرده بودم در باب کیفیت و
کمیت عمر. بحثم این بود که همه ما خواستار طول عمر هستیم اما کمتر به کیفیت ان
اهمیت میدهیم. این اعتیاد است تقریبا. اعتیاد به زنده گی. غصه این را می خورم که معتاد به زندگی شده ام.
از زندگی از این فرصت کوتاه از این لحظه های در حال عبور حد اقل بهره را میبرم. و
این جای بسی ناراحتیست. می ترسم از ان روزی که پیش از ان که اما ده باشم زمزمه ای در گوشم بشنوم و به خود ایم و ببینم که "جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل ها".
- ۹۵/۰۸/۲۷
- ۳۳۰ نمایش