نرم افزار عکس نوشته
- ۰ نظر
- ۱۳ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۰
- ۳۹۰ نمایش
وقتی تصمیمت را میگیری مدتی همه چیز ساکن است.حتی زمان هم ایستاده. و ثانیه ها چنان کش می ایند و طولانی میشوند که احساس میکنی دراز میشوند تا به طنابی تبدیل شوند و دور گردنت بپیچند و خفه ات کنند.
حالا گفته ای و شنیده است.
ان چرا که مدتها نگفتنش عذابت میداد. حالا همه چیز عوض میشود و ورق بر میگردد. تا حالا نگفتنش عذابت می داد. حالا که گفته ای گفتنش عذابت میدهد.
حالا گفته ای، تمام شده است.
هر کس به کنج تنهایی خودش می خزد و پیله ای به دور خود می تند و در خود فرو میرود.
چند وقتی به تنهایی وحشتناکی سر می شود و تصویرش هر لحظه جلوی چشمان توست. هر چه را که نگاه میکنی نشانی از او دارد که به طرز مسخره ای او را به یادت می آورد و به تو و تصمیمت دهن کجی می کند.
صبح که چشمانت را باز میکنی اولین چیزی که حس میکنی نبودنش است. حالا به عذاب تنهایی دچاری و فراری هم از ان نیست.
روزها را به هر زحمتی که شده شب میکنی ولی از شب هم خلاصی نداری. تازه خاطره های خوب در می زنند.روزها و شبها را تکرار می کنی تکرار میکنی تکرار میکنی...
روزهای اضطراب آور و شب های با طعم افسردگی
یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی مثل روز های قبل بیدار نشده ای. خبری از عذاب نیست. خبری از فکر درگیر و ذهن مشوش و قلب نا ارام نیست. خبری از اضطراب و فشار نیست. انگار اتفاقی نیافتاده بوده. اما همه چیز به طرز احمقانه ای بی معنی جلوه میکند. بودن برایت بی معنی شده. همه چیز ارام به نظر میرسد و دیگر از ان فشار هایی که به فشار قبر میماند خبری نیست. ولی این بار عذابی جدید در راه است. یک سوال یا چند سوال جدید مدام جلوی چشمت رژه می روند. چرا دیگر خبری از فشار نیست؟ چرا کرخت و بی حس شده ام؟ چرا تمام احساساتم خاموش شده؟ نکند دیوانه شده ام خودم خبر ندارم؟تمام قصه همین بود؟چند وقتی پریشانی و بعد بی حسی و کرختی؟ این بود؟ ان شعله سوزان که لحظه ای ارامت نمیگذاشت؟ به این زودی خاموش شد؟ چرا؟ باور نمیکنی. حالا با خودت گلاویز می شوی... مگر می شود همه چیز انقدر پوچ باشد؟ اگر چنین است چرا زندگی و این همه رنج؟ و تا روزها اخوان ثالث با آن صدای خسته و رنجورش صبح تا شب شب تاصبح در ذهنت می خواند
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید؟ "
همه اینها را چندین بار ازخودت میپرسی و جوابی هم برایش نداری . و نمیفهمی چه شده و چه شد که به اینجا رسیدی. مدتی هم با پوچی و بی معنایی سر میکنی البته نه به سختی مراحل قبل. اینبار به شدت به دنبال چیزی میگردی که به زنده بودنت معنا دهد. زمانی سخت را پشت سر میگذاری. اما بالاخره به هر زحمتی که بود پیله ای را که دور خودت تنیده بودی پاره میکنی و خارج میشوی. دوباره نور را میبینی. دوباره درخت را میبینی. هوا را نفس میکشی و اسمان ابی را بغل میکنی. زندگی دوباره شروع میشود. کار دوباره شروع میشود....
همه چیز مثل قبل است اما تو نه. تو فرق کرده ای. انگار چیزی در تو ته نشین شده باشد. چیزی که روزی در تو ذوب بوده یا تو در ان ذوب بوده ای. حالا در تو ته نشین شده. در گوشه ای از قلبت آنجا که وزی زیباترین ها را نگه می داشتی ته نشین می شود. به رنج اش عادت کرده ای و دیگر مثل روز اول اذیتت نمیکند. وهمه چیز انگار کمی شفاف تر شده و میتوانی درون خودت را ببینی. نگاه میکنی می بینی و میگذری. مجالی برای شستن و صحبت کردن نیست. نه که نخواهی، نمی توانی. گاهی هم از طوفانها و زلزله های زندگی هر چه در قلبت ته نشین شده بود بالا می آید و مدتی همه چیز رنگ و بوی گذشته ها را می دهد. . دلت هم میگیرد. هیچ کار غیر از صبر نمیتوانی کرد. باید صبر کنی تا دوباره ابها از اسیاب ها بیفتد و ته نشین ها دوباره ته نشین شوند.
تو فرق کرده ای. برای همیشه. چیز جدیدی به تو اضافه شده که همیشه همراه توست. ان چیز را به قیمت همه این رنجها به دست اورده ای. رفته رفته با ان دوست می شوی و میفهمی که ان چیز جزء بهترین دارایی های توست.
مطالب مرتبط دیگر
وقتی انسان آموخت که چگونه با رنجهایش تنها بماند، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.
آلبر کامو
مطالب دیگر
معمولا عبارت خط قرمز را در اخبار و رسانه ها و از دهان سیاستمداران می شنویم و عادت کرده ایم که دولتها و سیاسیون خط قرمز داشته باشند. ممکن است فراموش کرده باشیم که هر فرد هم باید برای خودش خط قرمز داشته باشد. باید برای خودش اصولی داشته باشد که تحت هیچ شرایطی حاضر به عدول از ان اصول نباشد. هر کسی باید برای خودش یک محدوده ی غیر قابل نفوذ تعریف کند. بدون مشخص کردن این محدوده ما مثل یک قلعه بدون برج و بارو هستیم. به آسانی و با کمترین هزینه فتح می شویم. غیر از این خط قرمزها برای ما مثل شناسنامه اند. همانطور که مارا در اماکن حقوقی با شناسنامه هایمان می شناسند. در اجتماع و در ارتباطاتمان هم ما را با خط قرمز هایمان می شناسند. مثلا دروغ گفتن میتواند یک خط قرمز باشد. ما خیلی از افراد را به داشتن این خط قرمز می شناسیم. خیلی از افراد را به امانت داری می شناسیم. اینها هر چند مثالهای ساده اند اما همه مصادیق خط قرمز فردی هستند.
بد نیست به این سوالات بیندیشیم
خط قرمز ما کجاست؟
چه اصولی برای ما از همه اصول مهمترند؟
برای کدام اصول حاضریم از همه چیز بگذریم؟
عبور از خط قرمزمان برای ما چه حکمی دارد؟
واکنش ما در مقابل عبور از خط قرمز هایمان چه خواهد بود؟
ایا خط قرمطهایمان ممکن است بعدا تغییر کند؟
کدام خط قرمز هیچگاه تغییر نخواهد کرد؟
لینک مرتبط:
پیش نوشت: این نوشته قسمت سوم از سری غم و غم زدایی است. مطالعه بخشهای قبلی به در بهتر از این قسمت کمک می کند. قسمت های قبلی را می توانید از لینک های زیر بخوانید.
دوست خوب متممی من معصومه شیخ مرادی زیر یکی از بحث های غم و غم زدایی کامنتی نوشته بود و به بحث غم زدایی از نگاه ویلیام گلسر اشاره کرده بود که بسیار قابل تامل است و تصمیم گرفتم که به جای بررسی موضوع در یک کامنت یک پست مجزا برایش بنویسم.
قبلا ویلیام گلسر را در دو پست مربوط به تئوری انتخاب معرفی کرده ام و اینجا قصد دارم فقط به موضوع غم زدایی از نگاه گلسر بپردازم.
از نگاه ویلیام گلسر غم و ناراحتی های روحی(در نگاه روانشناسانه اش شامل افسردگی و اضطراب و ...) پدیده ای است که ما با انتخابهایمان به استقبالشان می رویم؛ از این رو غم زدایی امریست که کاملا در کنترل ماست.
گلسر توضیح میدهد که غم نوعی احساس است و احساسات به صورت غیر مستقیم در کنترل ما هستند. ما می توانیم با انتخاب مستقیم فکر و عملمان احساساتمان را به صورت غیر مستقیم کنترل کنیم.
فکر کردن خود به تنهایی عملی غیر ارادیست و ما نمی توانیم ذهنمان را از فکر خالی کنیم، اما این که به چه فکر کنیم کاملا تحت اختیار ماست. بنابراین اگر چنان چه دچار غم هستیم و اگر مسئولیت این حالت غمگینی را می پذیریم در نتیجه می توانیم با انتخابهای موثر کنترل غم را به دست بگیریم و ان را از بین ببریم و بلکه به شادی تبدیل کنیم.
یکی از چیز هایی که گلسر به عنوان منشاء ناراحتی و غم معرفی می کند کنترلگری است. از نظر او تلاش برای کنترل چیزهایی که در اختیار ما نیستند منشاء بروز احساسات ناخوشایند است. مثلا تلاش برای کنترل کردن دیگران باعث ناراحتی و خشم و نهایتا احساس غمِ بعد از ناتوانی از کنترل دیگران خواهد شد. چرا که دیگران عموما کنترل پذیر نیستند. یکی از اصول ده گانه تئوری انتخاب این است که "تنها کسی که ما می توایم کنترلش کنیم خودمان هستیم". بنابراین وقتی تلاش میکنیم دیگران را کنترل کنیم هم باعث ناراحتی خودمان می شویم و هم باعث ناراحتی طرف مقابل می شویم.
از نگاه تئوری انتخاب غم زدایی و اساسا تبدیل حال بد به حال خوب امریست که کاملا در اختیار فرد است و هر وقت که اراده کند می تواند حالت غم را از خود دور کند و حالت شادمانی را در خود زنده کند. کافیست که این کار را انتخاب کند. گلسر در تئوری انتخاب توضیح میدهد که انسانها هر کدام در ذهنشان یک دنیای مطلوب دارند که در ان همه چیز های خواستی خود را قرار میدهند. و هر بار که یکی از ان چیز های خواستی را براورده میکنند احساس شادمانی میکنند و هر بار که تلاششان برای دست یابی به یکی از این خواسته ها به ناکام میماند احساس شکست و ناراحتی میکنند. و به قول گلسر ترازوی درونیشان به هم میریزد و از تعادل خارج می شود. بنابراین یکی از راه های این که حالت غم زده خودمان را به حالت شادمانی تبدیل کنیم باید به دنیای مطلوبمان مراجعه کنیم و یکی از خواسته های مان را انتخاب کنیم و برای رسیدن به انها تلاش کنیم. اگر چنان چه تلاش ما برای رسیدن به ان خواسته ناکام ماند باید بنشینیم و خوب فکر کنیم که ایا خواسته ما معقول است و در محدوده چیز هایی است که دست رسی به انها ممکن است یا نه؟ مثلا اگر خواسته ی ما زنده شدن دوباره یکی از عزیزان ما که از دست رفته است باشد انگاه خواسته ما نامعقول است و باید این خواسته را بای ک خواسته معقول در دنیای مطلوبمان جایگزین کینیم. و اگر خواسته ی ما معقول است و همچنان به ان نمی رسیم بد نیست در روشی که برای رسیدن به ان خواسته انتخاب کرده ایم تجدید نظر کنیم.
ادامه دارد...
"زندگی در صدف خویش گوهر ساختن است" تنها یک شعر نو نیست یک تحلیل ساده کامل و کوتاه از زندگیست. زندگی با زنده بودن فرق دارد. زنده بودن یک نشانه ی بیولوژیکیست که صرفا وضعیت زیست شناختی یک وجود را تعریف میکند. حال آنکه زندگی تعریفی متفاوت دارد و البته ربطی هم به زنده بودن ندارد. زندگی یک جریان است. یک حرکت است. یک فرایند است.
این زندگی در نظر اقبال لاهوری زمانی معنا پیدا میکند که در صدف خود مشغول ساختن گوهر باشی. صدف چیست؟ این ظرف زمان و مکان که در اختیار ماست. همان صدف ماست. اگر در این زمان و مکان گوهر ساختیم که زندگی کرده ایم، اگر کار دیگر کردیم به بطالت گذرانده ایم. بنابراین باید در این صدف گوهر بسازیم. گوهر چیست؟ آنچه که برای ما در این زندگی ارزشمند است گوهر ماست. آنچه که ارزشمند نیست گوهر هم نیست. لذا زمان صرف کردن برای انجام آن بیهوده است. باید برای گوهر ها زمان گذاشت برای آنچه ارزشمند است.
غالبا از دوران کودکی ما از محیط یاد میگیریم که برای آن که هر چه راحت تر زندگی کنیم باید بر محیطمان و آن چه در آن میگذرد کنترل داشته باشیم. و این روحیه تا بزرگسالی هم با ما همراه می مانَد. این آموزه علی رغم مزایایی که ممکن است داشته باشد معایبی هم دارد. از آنجایی که هر چیزی هزینه ای دارد و هیچ چیزی رایگان به دست نمی آید خوب است بدانیم که کنترلگری برای ما چیزهایی می آورد و در کنارش چیزهایی از ما می گیرد.
کنترلگری می تواند برای شخص این قابلیت را به ارمغان بیاورد که فرد بتواند به آنچه در اطرافش می گذرد نظارت و کنترل داشته باشد و بتواند چیزهایی را آن طور که می خواهد تغییر دهد. اما اما نترلگری یک باگ اساسی هم دارد و آن این که فردی که به کنترلگری روی می آورد رفته رفته تصور میکند هر چیزی را می تواند کنترل کند. و این خطایی بزرگ است. این دنیا ر است از چیزهایی که غیر قابل کنترل نیستند. بنا بر این فردی که کنترلگری می کند رفته رفته با تلاش برای کنترل چیزهایی که در ید کنترل او نیستند هزینه های سنگین پرداخت میکند که از کیسه آرامش او پرداخت می شوند. هر چه بیشتر تلاش کنیم چیزهایی را که در کنترل ما نیستند به کنترل خودمان درآوریم بیشتر باید از کیسه آرامشمان خرج کنیم. تا جایی که روزی می بینیم کیسه آرامشمان خالی شده. و البته این هزینه ای بس گزاف است. اندوخته ی آرامش گرانقیمت ترین چیزی است که هر کس دارد. و خرج کردن از کیسه آرامش شاید گرانترین هزینه ای باشد که هر کس در زندگی پرداخت می کند. چرا که اندوخته و ذخیره ی آرامش برای هر کس به معنی داشتن کنترل بر خود است. و هنگامی که آرامش از دست رفت دیگر کنترلی بر خود نخواهیم داشت و اینجا آستانه تجربه همه احساسات ناخوشایند است.
مطالب مشابه:
تا به حال شده برای انجام کاری خاص دلهره داشته باشید و یا اضطراب که ندانید بروید یا نروید؟ انجام بدهید یا انجام ندهید؟
معمولا در چنین حالتی مغز ما شروع مکیند به بررسی کردن همه حالت های بد ممکن و ناممکن. و متاسفانه! چون ما به نئوکورتکس مجهز هستیم می توانیم تصویر سازی خیلی دقیق و درستی از همه حالت های بد ممکن یا ناممکن داشته باشیم. و مغز ما باز هم متاسفانه قادر به تشخیص این نیست که کدام تصویر واقعی است و کدام تصویر خود ساخته. برایش مهم نیست. متناسب با تصویر هایی که در نئوکورتکس میبیند احساسات تولید میکند. در نتیجه ما این قابلیت را داریم که بدون این که شکست خورده باشیم احساس افراد شکست خورده را داشته باشیم. بدون این که آسیب دیده باشیم احساس افراد آسیب دیده را از پیش تجربه کنیم.
ست گادین نویسنده معروف کتاب گاو بنفش میگوید اضطراب یعنی تجربه شکست پیش از شکست.
اما ترس و دلهره یک راه حل قدیمی دارد که همیشه جواب داده است. پیش رَوی به سوی ترس. استادی داشتم که میگفت "از هر چی میترسی بپر توش"
این راه حلی عمومی و اسان است. و جواب خودش را پس داده است. با این کار اولین و مهمترین چیزی که عاید هر کس می شود این است که به دروغ هایی که ذهن فریب کار به او گفته بی اعتماد می شود و از این پس بهتر تصمیم میگیرد.
مطالب مشابه:
من تجربه خاصی در زندگی کمتر از سی ساله ام ندارم اما یک چیز را خوب میفهمم و معتقدم که این نکته را درست فهمیده ام.
آن نکته ساده این است که گوش و چشم مهمتر از دهان هستند. یعنی کنترل گوش و چشم بسیار بسیار مهمتر از کنترل دهان است.
یا به عبارتی در نگاهی کلی تر می توان گفت که ورودی های مغز ما(گوش و چشم و...) از خروجی های مغز ما یعنی رفتار و گفتار ما مهمتر است. به نوعی ورودی ها مقدمه ای برای کنترل خروجی ها است. ما نمی توانیم در محیطی قرار بگیریم که در ورودی هایمان بد ببینیم و بد بشنویم و بد بیندیشیم ولی در خروجی هایمان خوب بگوییم و خوب عمل کنیم.
اگر می خواهیم خوب بگوییم و خوب عمل کنیم باید خوب ببینیم و خوب بیندیشیم و خوب بشنویم. بنابراین کنترل ورودی ها بسیار مهمتر از کنترل خروجی هاست و حتی اسان تر نیز هست.